کد خبر: ۳۶۰۳
۲۵ مهر ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

احمد خوش‌نیت؛ شاعر توان‌یاب و ورزشکار محله کارمندان دوم

احمد خوش‌نیت متولد سال١٣٦١ در دو سالگی به دلیل تزریق اشتباه آمپول، دچار فلج مغزی یا همان سی‌پی می‌شود. حالا اندام‌های او اختلال حرکتی غیرپیشرونده دارند اما او در تمام این سال‌ها سعی کرده بر محدودیت‌هایش غلبه کند.ورزشکار، بازیگر تئاتر، شاعر، خواننده، ترانه‌سرا و... همه این‌ها را در قسمت معرفی صفحه‌اش نوشته تا این‌ها معرف توانایی‌هایش باشد، نه مشخصات ظاهری‌اش. معتقد است با دست، بی‌دست، با پا، بی‌پا و... انسان در هر حالتی انسان است و باید بتواند نیازهای اولیه‌اش را برطرف کند، باید بتواند هر کجا که می‌خواهد برود.

به‌سختی واژه‌ها را ادا می‌کند. کلمه‌ها را مثل قلوه‌سنگ‌های درشتی روی زبانش بالا و پایین می‌کند تا شکل بگیرند و ادا شوند. با همه این‌ها اصرار به صحبت دارد و حرف‌هایش را از اول تا آخر می‌زند. او یکی از معدود توان‌یابان برون‌گرایی است که تا به حال دیده‌ام.

محدودیت‌های جسمی، آدم دیگری از او نساخته‌اند. اینکه تحت هر شرایطی خودش باشد و کار خودش را بکند برایش اولویت دارد. با خودم فکر می‌کنم اینکه خودت باشی و کار خودت را بکنی ترسناک است و برای فرد معلول، داستان ترسناک‌تر هم می‌شود.

اما احمد این جمله را چند بار تکرار می‌کند، اینکه از دیده‌نشدن می‌ترسد نه از دیده‌شدن! گوشی‌اش را روی فرش می‌اندازد، تمام توانش را جمع می‌کند تا دست‌هایش تحت کنترلش باشند. به‌سختی صفحه قفل گوشی‌اش را باز می‌کند و صفحه مجازی‌اش را نشانم می‌دهد.

ورزشکار، بازیگر تئاتر، شاعر، خواننده، ترانه‌سرا و... همه این‌ها را در قسمت معرفی صفحه‌اش نوشته تا این‌ها معرف توانایی‌هایش باشد، نه مشخصات ظاهری‌اش. معتقد است که نباید اسم گذاشتن روی یک گروه آن‌ها را از حقوق اولیه‌شان محروم کند. با دست، بی‌دست، با پا، بی‌پا و... انسان در هر حالتی انسان است و باید بتواند نیازهای اولیه‌اش را برطرف کند، باید بتواند برود هر کجا که می‌خواهد، اما او حتی برای بیرون‌رفتن از خانه و قدم‌گذاشتن در خیابان هم مشکل دارد چون شهر برای او مناسب‌سازی نشده است.

احمد خوش‌نیت متولد سال١٣٦١ در دو سالگی به دلیل تزریق اشتباه آمپول، دچار فلج مغزی یا همان سی‌پی می‌شود. حالا اندام‌های او اختلال حرکتی غیرپیشرونده دارند اما او در تمام این سال‌ها سعی کرده بر محدودیت‌هایش غلبه کند.

 

علاقه‌مند به موسیقی و ورزش بوچیا

به اتاق کوچکش پا می‌گذاریم. یک اتاق چند متری با دیوارهای شلوغ .احمد تمام تلاشش را کرده تا دیوارها را به سلیقه خودش تزیین کند. روی یک دیوار پوستر بزرگی از یک خواننده نصب شده است، روی دیوار بعدی یک دف قرار گرفته که علاقه او را به موسیقی نشان می‌دهد. جزئیات زندگی او بی‌شمارند اما در همین اتاق خلاصه نمی‌شوند. اتاق بعدی خانه پر از دمبل، وزنه و وسایل ورزشی است.

احمد زیر وزنه وسط اتاق می‌نشیند و همان‌طور نشسته با دست‌های لرزانش وزنه را از روی زمین بلند می‌کند. این‌ها وسایل ورزشی برادرش است که او هم استفاده می‌کند. ورزش یکی از علاقه‌مندی‌های زندگی احمد است. سعی می‌کند هفته‌ای چند روز را با این وسایل ورزشی سر کند، اما محل اصلی تمرینش سالن ورزشی مجتمع توان‌یابان مشهد است. 

چهار سال پیش که با این مجتمع آشنا می‌شود، ورزش بوچیا را هم می‌شناسد و جذب آن می‌شود. حالا چندین مدال تیمی استانی در این رشته دارد. آخرین مدال او هم برمی‌گردد به دو ماه پیش. او و هم‌تیمی‌هایش موفق به کسب مقام سوم در مسابقات لیگ باشگاهی بوچیا در بابلسر می‌شوند.


از خانه تا مجتمع با پای پیاده

از خیابان شهید رستمی در محله کارمندان دوم تا خیابان وکیل‌آباد٦١ کلی راه است. راهی که احمد هر روز صبح با اتوبوس و مترو طی می‌کند تا به مجتمع توان‌یابان مشهد برسد. اوایل با کمک ویلچر این مسیر طولانی را طی می‌کرده اما دو سال پیش یک روز که در خانه باز بوده ویلچرش را می‌دزدند. هزینه خریدویلچر جدید را نداشته، پس تصمیم می‌گیرد پیاده مسیر را طی کند. 

آنجا همه هم را می‌فهمیم. همه از توانایی‌های هم با خبریم. کسی به تو نگاه عجیبی ندارد. کسی سعی نمی‌کند به تو کمک کند

رفتن این مسیر یک‌ساعته، حداقل دو ساعت برای احمد زمان می‌برد. اما او تحت هیچ شرایطی برنامه روزانه‌اش را تغییر نمی‌دهد. هر روز به مجتمع می‌رود، ورزش می‌کند، در کلاس آوازخوانی شرکت می‌کند و... احمد اما بیشتر از هر چیزی برای ارتباط با دوستانی که در آنجا پیدا کرده است انگیزه دارد؛ «آنجا همه هم را می‌فهمیم. همه از توانایی‌های هم با خبریم. کسی به تو نگاه عجیبی ندارد. کسی سعی نمی‌کند به تو کمک کند.»


گلایه‌مند از رفتار مردم

بیشترین چیزی که احمد را آزار می‌دهد نگاه و رفتار آدم‌هایی است که آگاهی لازم را ندارند؛ «بارها برایم پیش آمده که یکی از کنارم رد شده و پول توی جیبم انداخته است. من هم هر بار پول را برمی‌دارم و پاره می‌کنم و جلو خودش می‌اندازم!»

او از این دست خاطره‌ها زیاد دارد. چند باری برایش پیش آمده که در خیابان او را ببینند و با ناراحتی و افسوس زیر لب خدا را شکر کنند. احمد این رفتار را یکی از آزاردهنده‌ترین رفتارهایی می‌داند که تا به حال با او شده است. شعری هم در این باره دارد که چند بیتش را برایم می‌خواند؛ «مرا دیدید، خدا را شکر نگویید، تو ای عابر گناهم را نشویید/ من آن گرگم که باران‌دیده هستم، ندیدی که قفس‌ها را شکستم؟/ نگاه تو برای من عذاب است، نظیر خنجری بر قلب چاک است...»


تزریق آمپول اشتباه

فاطمه خوگی یکی از آدم‌های مهم زندگی احمد است. یکی از معدود افراد زندگی‌اش که او را می‌فهمد. مادر سالخورده‌اش حالا سعی می‌کند همه جوره کمک حالش باشد. دو سال پیش که پدر احمد به ویروس کرونا مبتلا می‌شود و فوت می‌کند، همه مسئولیت‌ها روی دوش فاطمه خانم می‌افتد، اما او کم نمی‌آورد و سعی می‌کند مثل سابق به پسرش رسیدگی کند. 

او از گذشته‌های دور می‌گوید، وقتی که احمد با تشخیص اشتباه یک دکتر نابلد، تزریقی اشتباهی دریافت می‌کند و دچار بیماری سی‌پی می‌شود. احمد به دلیل ابتلا به همین بیماری دیرتر از کودکان دیگر به راه می‌افتد و بعد دیرتر هم به مدرسه می‌رود. اولین مدرسه‌ای که به آن پا می‌گذارد مدرسه استثنایی در شهرک شیرین بوده است، آن هم به دلیل تشخیص اشتباه مدیر مدرسه، اما فقط پس از گذشت چند هفته یکی از معلم‌ها به هوش زیاد احمد پی می‌برد، اینکه او باید به یک مدرسه معمولی برود، نه استثنایی، چون او در مدرسه عادی هم از پس خود برمی‌آید.

احمد یکی از بهترین دوره‌های زندگی‌اش را دوره دبیرستان می‌داند. او به مدرسه تختی در پنجراه پایین‌خیابان می‌رفته و دوستان زیادی داشته است. بچه‌ها و هم‌کلاسی‌هایی که هم‌محله‌ای او بودند در رفت و آمد به احمد کمک می‌کردند. گاهی پیش می‌آمد که زنگ آخر او و هم‌کلاسی‌هایش به حرم می‌رفتند و زیارت می‌کردند.

پس از گذشت چند هفته یکی از معلم‌ها به هوش زیاد احمد پی می‌برد، اینکه او باید به یک مدرسه معمولی برود، نه استثنایی

احمد دوره دبیرستان را به پایان می‌رساند و بعد از آن در رشته ادبیات دانشگاه آزاد مشهد قبول می‌شود اما به دلیل هزینه‌های سنگین دانشگاه قید ادامه تحصیل را می‌زند.

 


تک‌خوان گروه پیرانا

روح پرتلاطم احمد اما اجازه نمی‌دهد که دست روی دست بگذارد و کاری نکند. هرچقدر هم که خیابان‌ها، آدم‌ها و شرایط موجود او را به پستوی تاریک خانه بکشانند، باز راهی از دل تاریکی به بیرون پیدا می‌کند. بعد از همه این اتفاق‌ها، آشنایی با مجتمع توان‌یابان مشهد، نور تازه‌ای به زندگی احمد می‌تاباند. 

او بعد از آن سعی می‌کند که فعالیتش را در این مجتمع ادامه بدهد. علاوه‌بر فعالیت ورزشی، ترانه‌سرایی و... احمد صدای گرمی هم برای خواندن دارد. موسیقی و آواز همدم همیشگی روز‌ها و شب‌های اوست. توی گوشی همراهش کلی موسیقی پاپ و سنتی دارد. گاهی خودش هم می‌زند زیر آواز و با خواننده همراهی می‌کند. 

یک روز که در محوطه مجتمع توان‌یابان زیر لب آهنگی را زمزمه می‌کرده، آقای زینتی، مربی آواز بچه‌ها، صدای خوش او را می‌شنود و همان جا از او دعوت می‌کند که در گروه موسیقی این مجتمع عضو شود. احمد حالا تک‌خوان گروه پیراناست. گروهی متشکل از خوانندگان خوش‌صدای این مجتمع.


چیزی شبیه عاشقی

احمد گاهی ترانه‌های خودش را می‌خواند و در صفحه مجازی‌اش منتشر می‌کند. او از زمانی که خواندن و نوشتن را بلد می‌شود، دست به قلم می‌برد و شعر هم می‌نویسد؛ «همیشه در حال نوشتن بودم اما در دوره دبیرستان بیشتر به شعر و شاعری علاقه پیدا کردم. در آن دوران بیشتر شعر طنز می‌نوشتم و چند باری هم بابت همان شعر‌ها در مدرسه مقام آوردم. اما بعد از آن با آشنایی با مرکز توان‌یابان، شرکت در کلاس‌های شعرخوانی و یک‌سری دلایل دیگر به سمت ترانه‌سرایی و نوشتن اشعار عاشقانه هم رفتم.»

اشاره می‌کنم به آن دلایل دیگر تا احمد درباره‌شان توضیح بدهد. می‌خندد و کوتاه پاسخ می‌دهد: چیزی شبیه عاشقی.


کافه خوش‌نیت

او همان سال‌ها یعنی حول و حوش سال‌های ٩٧، ٩٨ موفق به چاپ مجموعه اشعارش می‌شود. ١٣٥اثر او حالا در این کتاب چاپ شده است. احمد اسم این مجموعه را گذاشته کافه خوش‌نیت. هر مضمون و سبک شعری‌ای که فکرش را بکنید در این کتاب پیدا می‌شود. از ترانه و غزل بگیرید تا مضمون طنز و عاشقانه، البته خودش این کتاب را معرف خوبی برای اشعارش نمی‌داند. 

می‌گوید که بعد از آن چند دفتر شعر دیگر هم نوشته که چاپ نشده است. اشعاری که پرمایه‌تر از اشعار دیروز او هستند. حالا دیگر به چاپ کتاب فکر نمی‌کند و اشعارش را خودش در صفحه مجازی‌اش دکلمه می‌کند و می‌خواند. آخرین شعری که نوشته و با صدای خودش دکلمه کرده را برایم پخش می‌کند؛ «صدای باران، هوا چه دلگیر است/ صدای پای تو، چقدر نفسگیر است/ گفتی که می‌آیی، یک روز بارانی/ صدای پایت بود، عجب تماشایی...»

دیگر به چاپ کتاب فکر نمی‌کند و اشعارش را خودش در صفحه مجازی‌اش دکلمه می‌کند و می‌خواند

احمد به‌واسطه همین ترانه در جشنواره آواها و نواهای نبوی که در اسفند١٤٠٠ به‌طور مجازی برگزار می‌شود، موفق به کسب مقام برتر می‌شود.


نیمکت زردو قرمز احمد

احمد ارتباط خوبی هم با هم‌محله‌ای‌هایش دارد، همسایه‌هایی که حالا دوستان او محسوب می‌شوند. عضو ثابت هیئت مسجد بقیه‌ا...(عج) در محله‌شان است و سعی می‌کند در تمام مراسم‌ها شرکت کند. گاهی هم مسئولیتی را به عهده می‌گیرد، شستن ظرف‌ها، توزیع قرآن و... .

اما بیشتر وقتش را روی نیمکت مخصوص خودش می‌گذراند، یک نیمکت زرد و قرمز درست مقابل در خانه‌شان. همه می‌دانند که این نیمکت، نیمکت همیشگی احمد است. او در خانه ماندن را دوست ندارد. شب‌ها در اوقات بیکاری‌اش از خانه بیرون می‌آید، روی همین نیمکت می‌نشیند، با دوستان قدیمی‌اش گفت‌وگو می‌کند، آواز می‌خواند و...


ما از حقوق طبیعی خودمان محروم شده‌ایم

با همه این رفت‌وآمد‌ها اما احمد از اوضاع کوچه و خیابان‌های شهر گله دارد، اینکه برای افرادی مثل او مناسب‌سازی نشده‌ است. از دم در خانه خودشان شروع می‌کند. پیاده‌رو را نشانم می‌دهد. فقط یک پل کوتاه در عرض آن دیده می‌شود که آن هم بیشتر وقت‌ها کنارش ماشین پارک شده است. احمد هر روز به‌سختی از پیاده‌رو به خیابان می‌رود. از موانع و مشکلاتی می‌گوید که در تمام طول مسیر تا مجتمع گریبان‌گیرش می‌شود از سوار اتوبوس شدن، عبور از خیابان و... می‌گوید: «هیچ انسانی نباید از حقوق طبیعی‌اش محروم شود.

اما شهر ما دارد ما را از رفت‌وآمد محروم می‌کند. من هر طور هست کار خودم را انجام می‌دهم اما افراد زیادی را می‌شناسم که منزوی شده‌اند و دارند گوشه خانه می‌پوسند. کاش کوچه و خیابان‌ها طوری طراحی شوند که برای بیرون آمدن از خانه، فعالیت و زندگی انگیزه بیشتری داشته باشیم و ناامید نشویم.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44